مینشینم لبه حوض و ترا میپایم:
بوسههایت سرخ است
اشکهایت آبی
گونههایت وسط آب و عطش حیران است.
رنگ موهای تو بر عکس خیالات جمیع شعرا
شب ظلمانی نیست
ظهر تابستان است.
تو زبان لب خاموش مرا میدانی
لهجهء بوسه تو خیستر از باران است.
مینشینم لبه حوض و ترا میپایم:
پشت این پلک که وا میکنی و
میبندی
داستانهای عجیبی داری
دوست دارم که بخوانم بازت
دوست دارم که ببینم این بار
در نگاه تو چه افسانهء پر جاذبهای پنهان است
نظرات شما عزیزان: